شبی در خواب دیدم من مه خود
خطا کردم که مه پابوس او بد
جمالش را چو دیدم حیدری بو
بمانند پدر او خود یلی بود
که قدش سرو بود تا اوج افلاک
فلک در پیش پایش مانده بر خاک
دو دستش غرق در نور خدا بود
که گوید دست او از تن جدا بود
چو شمشیر خدا در دست گیرد
همه نامردمان بر خاک ریزد