***
چه گویم از تمام لحظه های پر ملالم
که از دست خود و دنیا بنالم
بپایم کرده زنجیر حقارت
همیشه در سقوط و در زوالم
زبخت خود چنان دلخسته ام من
که شوق مرگ بود اندر خیالم
ز بد اقبالیم چندان ببین تو
که با خود هم همیشه در جدالم
خزان زندگی زد بر وجودم
که خشکیده نموده این نهالم
ندارم هیچ آزاری به مردم
اگر که بد بود یا خوب خصالم
به خطی چند این محسن بگفتا
که از بخت بدم هر دم بنالم